[ خانه :: مدیریت وبلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]
پنج شنبه 87/2/26 ::  ساعت 3:22 عصر
ثروت پس از تهیدستی
در یکی از سال ها با کاروانی در ایام حج به مکه می رفتیم.در بین راه در یکی از منازل،همیانی داشتیم که درآن سه هزار دینار بود.از کمرم باز شد و روی زمین افتاد.من متوجه نشدم.بعد از پیمودن مسافت زیادی متوجه قضیه شدم،ولی چون ثروت فراوانی داشتم اعتنایی نکردم .ازقضای روزگار بعد از این که به حج رفتم و به وطنم برگشتم،از هر طرف بلایی روی آورد و کم کم تمام ثروتم را از دست دادم.
روزگار عزت،به ذلت تبدیل شد .دیگر ماندن در شهر برایم ممکن نبود.از طرفی از دوستان خجالت می کشیدم و از سوی دیگر دشمنان طعنه ام می زدند.به همین جهت از وطنم آواره شدم.از شهر خارج شدم و با همسرم حرکت نمودیم و رفتیم و رفتیم تا این که شبی به دهی رسیدیم.شبی در نهایت تاریکی ،هوا هم بارانی بود.در این بین همسرم را درد زایمان فرا گرفت.او را به کاروانسرای خرابی که آن نزدیکی بود،بردم.وی در همان جا وضع حمل نمود.به من گفت: "نزدیک است از شدت ضعف و گرسنگی هلاک شوم".با نهایت سختی نزد بقالی رفتم و التماس و زاری نمودم تا در را باز نمود.کمی پول دادم و او مقداری روغن زیتون وشیر جوشیده در کاسه ای گلی نمود و به من داد.آن را گرفتم و خوشحال از این که توانسته بودم چیزی برای همسرم تهیه نمایم،حرکت کردم.مقداری که آمدم به نزدیک کاروانسرا که رسیدم پایم لغزید و بر زمین افتادم.ظرف گلی شکست و آنچه در آن بود،ریخت.از شدت ناراحتی از زندگی سیر شده بودم.همان جا ایستادم و بر صورت خود سیلی می زدم و بی اختیار و با صدای بلند گریه می کردم.
در آن نزدیکی خانه ای بود با دیوارهای بلند و منظره ای عالی، مردی از دریچه،سر بیرون کرد و فریاد زد:"چه خبر است،چرا اینقدر سروصدا راه انداخته ای و این موقع شب مزاحم مردم می شوی؟ "من ماجرای خودم را برایش تعریف نمودم.بیشتر عصبانی شد و باز فریاد زد: "ای لعین برای مقداری پول اینگونه فریاد راه انداخته ای!". گفتم: "ای مرد مرا ملامت نکن،برای این مقدار پول نیست که من این گونه ناراحتم.به خدا قسم در سفری که به حج می رفتم در یکی از منزل ها همیانی که سه هزار دینار در آن بود از من افتاد و اعتنایی نکردم، ولی تمام دارایی ام این مقدار پول بوده که برای همسرم که در حال مرگ ا ست غذا تهیه نموده بودم".مرد گفت: "نشانه های همیانت چیست؟"من بیشتر ناراحت شدم و گفتم: "چه وقت این سوال است" از خانه خود بیرون آمد و گفت: "رهایت نکنم تا نشانه همیانت را بگویی."پس برای او شرح دادم.دستم را گرفت.به خانه خود برد و پرسید: "زن و بچه هایت کجایند؟"آدرس دادم.به غلامان خود دستور داد تا آن ها را آوردند.مدتی در آن جا از ما خیلی خوب پذیرایی نمود.هر روز مقداری پول به من می داد،تجارت می کردم تا بعد از ده روز همیان را آورد و گفت: "چند سال است که برای نگهداری این همیان در زحمتم.خواستم همان لحظه اول آن را به تو بدهم،ترسیدم قالب تهی کنی." پس همیان را گرفتم.قرض هایش را دادم و به وطنم بازگشتم و از آن به بعد درهای گشایش به رویم باز شد.
¤نویسنده: الهام یوسف فرد ،فاطمه زمانی
! لیست کل یادداشت های این وبلاگ
vدرباره من
vلوگوی وبلاگ
vمطالب قبلی
vاشتراک در خبرنامه